دوشنبه ۱۷ بهمن ۰۱
بعد از یک مرگ دسته جمعی، زنده ماندیم. میگویند رنگ مرگ از این دیار رفته. مسافران بلاد دیگر چمدان میبندند تا بیایند طرههای آبی مسجد شیخ لطف الله را ببیند و نیلوفرهای ستونهای تخت جمشید را. ما اما دل و دماغ زندگی کردن نداریم روی بطری روغن را نگاه میکنیم ببینیم صد و سی و پنج هزارتومن بهصرفهتر است یا دویست و هفتاد هزارتومان. بسته بندی ماکارونی آنقدری که گِرم رویش نشان میدهد پُر هست یا باز سرخالی است و بهمان انداختهاند؟ وامی چیزی جایی نمیدهند تا خودمان را از اینی که هست بدهکارتر کنیم؟ چشممان دوخته شده به رقم معوقات و صدقات دولتی. ما زیاد فاصلهای با کارتون خوابهای خیابان نداریم فقط فاصلهمان را باهاشان حفظ میکنیم و صورتمان را با سیلی سرخ نگه میداریم. اتوکشیدهتر و مودبتر جلوه میکنیم. اما امیدهایمان سوخته و جوانیمان از دست رفته. هر چقدر دویدیم و سطر سطر مدارک دانشگاهی و عددهای تک رقمی و دورقمی را درو کردیم تهش در جواب سوال علم بهتر است یا ثروت؟ نوشتیم هیچ کدام. آقازادگی از همهاش بهتر است. رانت که داشته باشی به اندازه جُل خر هم حالیت نباشد هم رقم حقوقت دوبرابر است هم دک و پز و تفاخرت می تواند آن دیگریها را تحقیر کند. البته اسلام در خطر است! و تعقل هم در خطر است! و هوشیاری در خطر است! و چون «خطرها» زیاد شده تو خارج نشین آفتابگیر میتوانی نقشه انقلاب برای مای مستاصل میان رقم قیمت روغن و برنج و گوشت بکشی. زهی! زهی از این روزگار وارونه دیوانه. از این روزگار شغال صفت. لاشخورهایی که نشستهاند ته مانده زندگیمان را هم بخورند. آی از این عجوزه بیصفت دنیا که مسندی را از نامردمانی به نامردمان دیگری میسپارد.