شنبه ۲۹ تیر ۰۴
در بیشتر عکسهای پرسنلیام لبهایم قوسی به سمت پایین دارند در نخستین عکسم که در این جهان از من انداخته شده به سختی در حال گریستنم. من از ابتدا حالم با این دنیا جور نبوده و نشان پایین بودن کمان لبهایم بیسبب نیست. اگرچه مادرم معتقد است من دختر شادی بودم که روی ترنجهای قالی خانه لیلی میکرده اما خودم خوب میدانم که از کودکی برای آنکه کمی جو سنگین میان بزرگترها را آرام کنم خودم را شاد نشان میدادم،شیرین زبانی میکردم تا حواسشان را از دعواها و جدلهای بیخود و بیمعنیشان به خود شادم پرت کنم. از بچگی زیاد میفهمیدم. کم و زیاد بودن خیلی چیزها را در خانه اول با من درمیان میگذاشتند با کوچکترین عضو آن خانواده. من منبع درک بودم. کسی که با جثه لاغر و کوچکش امورات بزرگترها را با حرف زدن سامان میداد این طور شد که فنون مذاکره را در طی فرآیندی طبیعی بدون هیچ آموزش آکادمیک و ادا واصولی آموختم. هم میتوانم آشتی ایجاد میکنم هم میتوانم وزیر جنگ باشم! بستگی دارد کجا باشم و مختصات هر ماجرایی و آدمهایی چه چیزهایی باشد. با وجود هوش سرشاری که دارم بسیار آدم غمگین و مضطربی هستم. این را همین دوسال پیش فهمیدم، وقتی روی صندلی تراپی نشسته بودم و با کوهی از دستمال کاغذیهای سفید احاطه شده بودم و شبیه استیکر چت از دو سوی چشمانم آبشاری بیوقفه سرازیر شده بود. انگار برای همه این سالها و به جای همه این سالها داشتم برای خودم گریه میکردم.
من نویسنده غمگینی هستم بیشتر روایتهایی که در سرم ساخته میشود پر از رنج و جدایی و خیانت و قتل است یا در بهترین حالتش داستانهای ترسناکی که از نگاه کردن چشمی سرخ از درز پنجرهای آغاز میشود. هر بار که دستم به نوشتن میرود یادم به آقای سانسورچی میافتد که روی صندلی ریاستش نشسته و به من گوشزد میکند که اینقدر در باب خیانت و سر بریده داستان ننویس. یک داستان امیدبخش و خوشحال کننده سر هم کن. بعد به من گوشزد میکند خسته شدیم از بس در این فیلمهای ایرانی و فرنگی قتل و خیانت و جنایت دیدیم. من به سقف خیره ماندهام. میگویم: من که فیلم های ترسناک و خشن نمیبینم. پس منبع الهامت از کجاست؟ اطرافم؟ اطرافت؟ بله همین چند وقت پیش یکی از خویشاوندانم را وقتی داشته چرت بعدازظهر میزده را کسی سربریده؟ کی؟!پسرش!پسرش؟!بله پسرش!چرا؟ماجرا ناموسی بوده؟! نه پسرش شیشه کشیده بود گمان کرده سر مادر پیرش سرگوسفند است.
بدیش این است که من در کلیت ماجرا نمیمانم. سرک میکشم تا دیالوگهای رد و بدل شده و جزییات را هم بدانم. پسرش سرش را بریده بعد هم زیر شیر آب گرفته و سر مادر خودش را شسته و سر را انداخته گوشهای. بدن بدون سر مادرش در پذیرایی که چراغهایش خاموش بوده، مانده. من آن پذیرایی را دیدهام. بیشتر وقتها حتی در طول روز تاریک است تنها انوار باریک نور غروب از لابه لای پرده کرکرهای روی لباس گل گلی مادرش افتاده. دستها بیجان در دوسوی پیکر بیسر افتاده. برخی بعد از کشته شدنش برای دلداری خودشان میگفتند زن بیچاره به امام حسین هم خیلی ارادت داشت و هر سال در خانهاش مراسم برگزار میکرد.
آدمیزاد است تاب ندارد واقعیت را لخت و عریان ببیند نیاز دارد به چاشنی که عمق فاجعه را برای خودش تابآور کند. پسر سر را انداخته به گوشه حیاط بعد رفته مغازهای تا آب و نوشیدنی خنکی بخرد تا خستگی بریدن طاقت فرسای سر مادرش را از جان و تنش بشوید. صاحب مغازه دیده لنگان لنگان و گه گیجه وار راه میرود. دیده پسر در حال خودش نیست. دیده یک چاقوی خونی دستش است و لکههای خون روی مارک آدیداس لباسش پاشیده. پرسیده: حالت خوبه داداش؟! پسرک جواب داده: آره فقط سر یک گوسفند رو بریدم. سرش سخت بریده میشد.
بعد تلو تلو خورده نشسته گوشه مغازه. صاحب مغازه هول ورش داشته، تفکهاش را قورت داده و منتظر مانده. پسرک ادامه داده: فقط نمیدانم چرا گوسفنده شبیه مادرم بود!
اینجور شده که دوزاری طرف افتاده و زنگ زده پلیس.
ولی من تا ادامه ماجرا رفتم. مراسم ختم جه طور بوده؟ بچه هایش چه حالی داشتند؟ عروس و دامادها در چه احوالاتی بودند؟ یکی از پسرها ساکت و شوکه افتاده گوشه قبر، پسر دیگر را دو نفر زیر بغلش را گرفتهاند و کشان کشان میآورند تا بالای قبر. دختر بزرگش دامنش پر از گیسهای کنده شدهاش است. دختر دیگر روی پلهها نشسته و در چهرهاش هیچ حالتی پیدا نیست. کاملا هشیار است، هالهای از اندوه و تاثر یا بهت و حیرتزدگی در او نیست. گویی روز عادی مهمانی همیشگی است. مادرش سفره را انداخته و انتظار مهمانها را میکشد. چیزی در او سالها پیش از این سر بریده شده است. چیزی که برایش تمام معانی اندوه و تاثر و حیرت را عوض کرده.
من به این تصویر خیره ماندهام، تصویری از یک مراسم تدفین. به این فکر میکنم که سر را جدا از بدن غسل میدهند؟ با بدن دفع میکنند؟ چه طور آن را در کفن میپیچند که موقع دفن روی بدن دلمه نکند و داغ بچههایش را تازه نکند؟
من به اجتمع این آدمها در این تصویر خیره ماندهام. مادرم با حالتی سرد از پشت تلفن میگوید: میدانی که فلانی به رحمت خدا رفته؟
میگویم: بله خدا رحمتش کنه، زن مهربان و سادهدلی بود. مادرم با همان لحنی که از گوشی تلفن برودت سرمایش گوشم را میلرزاند ادامه میدهد: مرگ طبیعی نبوده، به قتل رسیده. چی؟!کشته شده؟ یعنی چی کشته شده؟! کی کشته؟ پسرش!پسرش؟!پسرش؟!پسرش؟!
سر مادرش رو بریده!سر ...مادرش... رو...بریده.
و به صورتم سیلیهای ممتد میزنم سیلی در پی سیلی بعدی و بعد سیلی بعدی...
هضم نمیکنم.
آقای سانسورچی روی صندلی چرخانش تاب میخورد: یک داستان امیدبخش بنویس. در مورد تلاش،ایمان، خوشبختی